
دو نصفه شب چشم باز کردم. این اولین صحنه ایه که دیدم
آدم دوس داشت همونجوری که توی سجاده ش دراز کشیده سقف مسجدو نگا کنه به زمزمه مردم گوش کنه که دو نصف شب دارن با خدا حرف میزنن
شاید دلم واسه این زندگی جم و جورِ اندازه یه سجاده تنگ بشه
.
زندگی هشت ساله ما با خانوم اسلامی اینا در همین روز تموم شد. زنگ زدم مامان گف دارن وسایلشون میذارن تو کامیون که برن
شاید دلم واسه اونائم تنگ شد